عزیز دل من امیرعلیعزیز دل من امیرعلی، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره

دردونه ی مامان وبابا

اولیــن قدم های دردونــــه

عالیه،محشره،خیلی نازه،اصلا بهتر بگم غیر قابل توصیفه...... تا مادر نباشی و مدتها واسه دیدن این لحظه انتظار نکشیده باشی نمیدونی چی میگم؟!!! وقتی می بینی که جگر گوشه ات با چه مشقتی بلند میشه و روی پاهای خودش می ایسته از خوشحالی بال در میاری. وخوشحال و خندان تر از اون موقع، وقتیه که می بینی با اون پاهای کوچولو موچولوش چند قدم بر می داره!!!       سه شنبه شب یعنی22/11/92 (ببخشید وقت نشد همون موقع بنویسم) برای اولین بار راه رفتی. من و بابایی داشتیم از خوشحالی پرواز میکردیم انگار کل دنیا رو یکجا بهمون داده بودن.اون شب یکی از بهترین شبای زندگی من و بابایی بود.تو اون شب رو واسه ما تبدیل به یک شب به یاد ماندن...
29 بهمن 1392

... نبض زندگی ما ...

توی این ساعت و این لحظه که آروم مثل فرشته ها خوابیدی شاید بهترین فرصته که از احساسم نسبت به تو بگم... باوجود اینکه گاهی وقتا از شیطنت هات کم طاقت و بیحال میشم، با وجود اینکه گاهی وقتا چشمام پر از خوابه ولی تو انگار قصد خوابیدن نداری، با وجود اینکه این روزا بیشتر از همیشه بخاطر بازیگوشی های تو، توی خونمون باید جارو برقی بکشم، با وجود اینکه بعضی وقتا بیشتر از توانم باید کار کنم،با وجود اینکه گاهی با چشمای خسته مواظبم که مبادا زمین بخوری با وجود همه "با وجودهایی" که گفتم و نگفتم، قلب مادرانه ای لبریز از عشـــــق و عطوفت و دوســـت داشتن و نیــــاز توی بند بند وجودم  واست به تپش در میاد که با آوای بیکرانش بهت بگه اندازه تموم گلهــــ...
5 بهمن 1392

حس بابایی و مامانی در یک نگاه....

انگار دیروز بود که منتظر خبر بودنت در وجود مامانی بودیم. چه زود گذشت انگار دیروز بود که از خوشحالی در پوست خودمون نمی گنجیدیم وقتی فهمیدیم هستی. چه زود گذشت انگار دیزوز بود که منتظر در آغوش گرفتنت بودیم. چه زود گذشت انگار دیروز بود که نه ماه باهم نفس کشیدیم. چه زود گذشت انگار دیروز بود که با گریه ی قشنگت به دنیا بله گفتی. چه زود گذشت  
3 بهمن 1392
1